احسان عزیزاحسان عزیز، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

احسان عشق مامان و بابا

روزی که پسرم آمد (1)

بالاخره بعد از مدت طولانی وقت کردم بیام تا از خاطرات زایمان و دیدار با پسرم بنویسم . خاطراتی که فکر کنم همیشه همیشه برام تازه و زنده میمونه و هر باز که بهش فکر میکنم بغضی خاص گلوم رو فشار میده و نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم ...... روز شنبه 9 بهمن بود که دکتر بهم گفته بود باید برم بیمارستان و از شب قبلش هم مامانم ( که ایشالا عمر با عزت و طولانی و تن سالم خدا بهش بده ) اومده بود خونمون و کارهامون رو کردیم تا برای صبح اماده باشیم ولی شبش من اصلا خوابم نمی برد و احساس میکردم که هیچ وقت  صبح نمیشه ،خلاصه هر جوری که بود خوابیدم و صبح از ساعت 5 صبح بیدار شدم و مامان و همسر مهربونم هم دائم در حال شوخی کردن و روحیه دادن به من بودن . خلاصه س...
21 اسفند 1389

لحظه ی دیدار

واااااااااااااااااااااااااای خدای من کمتر از 4 ساعت دیگه مونده ، باورم نمیشه که فقط و فقط چند ساعت دیگه مونده تا پسر عزیزم رو بغل کنم ........... کلی احساسهای متفاوت دارم که خیلی با هم فرق می کنن و هیچ وقت تو زندگیم این طوری نبودم که این حسها رو در یک لحظه واحد با هم داشته باشم ، حس شادی ، شعف ، هیجان ، دلهره ، ترس ، شادی ، غم ...........   پسر گلم  ، عزیز دلم  دیگه ساعتهای اخریه که تو دل مامان هستی و چند ساعت دیگه اون قدم های کوچولوت رو میزاری توی این دنیای خاکی ، تو دنیایی که من و بابایی بی صبرانه چشم به راهت هستیم . خوش میایی عزیزم و با اومدنت کلی شادی و خوشحالی به دلهامون میاری ..........   ...
21 مهر 1392